قصه های کودکی

ساخت وبلاگ
بس که از قصه خوبش همه در فتنه فتند کاین مقالات خوش از فهم خردمند گذشت 421 ساقیا این می از انگور کدامین پشته ست که دل و جان حریفان ز خمار آغشته ست خم پیشین بگشا و سر این خم بربند که چو زهرست نشاط همگان را کشته ست بند این جام جفا جام وفا را برگیر تا نگویند که ساقی ز وفا برگشته ست درده آن باده اول که مبارک باده ست مگسل آن رشته اول که مبارک رشته ست صد شکوفه ز یکی جرعه بر این خاک ز چیست تا چه عشق ست که اندر دل ما بسرشته ست بر در خانه دل این لگد سخت مزن هان که ویران شود این خانه دل یک خشته ست باده ای ده که بدان باده بلا واگردد مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشته ست تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشته ست 422 ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست غیر پیمودن باد هوس تو بادست کار او دارد کآموخته کار توست زانک کار تو یقین کارگه ایجادست آسمان را و زمین را خبرست و معلوم کآسمان همچو زمین امر تو را منقادست روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن نه که امروز خماران تو را میعادست آفتاب ار چه در این دور فریدست و وحید شرقیانند که او در صفشان آحادست خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست می نهد بر لب خود دست دل من که خموش این چه وقت سخن ست و چه گه فریادست 423 مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است که چنین مشک تتاری عبرافشان شده است مگر از چهره او باد صبا پرده ربود که هزاران قمر غیب درخشان شده است هست جانی که ز بوی خوش او شادان نیست گر چه جان بو نبرد کو ز چه شادان شده است ای بسا شاد گلی کز دم حق خندان است لیک هر جان بنداند ز چه خندان شده است آفتاب رخش امروز زهی خوش که بتافت که هزاران دل از او لعل بدخشان شده است عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد بر کسی کز لطفش تن همگی جان شده است مگرش دل سحری دید بدان سان که وی است که از آن دیدنش امروز بدین سان شده است تا بدیده است دل آن حسن پری زاد مرا شیشه بر دست گرفته است و پری خوان شده است بر درخت تن اگر باد خوشش می نوزد پس دو صد برگ دو صد شاخ چه لرزان شده است بهر هر کشته او جان ابد گر نبود جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده است از حیات و خبرش باخبران بی خبرند که حیات و خبرش پرده ایشان شده است گر نه در نای دلی مطرب عشقش بدمید هر سر موی چو سرنای چه نالان شده است شمس تبریز ز بام ار نه کلوخ اندازد سوی دل پس ز چه جان هاش چو دربان شده است 424 دلبری و بی دلی اسرار ماست کار کار ماست چون او یار ماست نوبت کهنه فروشان درگذشت نوفروشانیم و این بازار ماست نوبهاری کو جهان را نو کند جان گلزارست اما زار ماست عقل اگر سلطان این اقلیم شد همچو دزد آویخته بر دار ماست آنک افلاطون و جالینوس ماست پرفنا و علت و بیمار ماست گاو و ماهی ثری قربان ماست شیر گردونی به زیر بار ماست
قصه های کودکی...
ما را در سایت قصه های کودکی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farnaz shopiran15500 بازدید : 255 تاريخ : شنبه 4 خرداد 1392 ساعت: 11:40